درخواست مشاوره تماس

جشنواره

موسسه کارآفرین آوای مشاهیر

وضعیت به طرز وحشتناکی نا امید کننده بود. به جای سرزنش حماقت خودم به دنبال دلایل جورواجور برای شکست هایم می گشتم. و سپس شروع کردم تا به ((آنها)) ایمان بیاورم. ((آنها)) یی که از من بهتر می فروختند ((آنها))یی که ارزان تر از من می خریدند. اگرچه نمی توانستم توضیح بدهم که ((آنها)) چه کسانی بودند ولی این باعث نمی شد که به وجودشان عقیده نداشته باشم.

هدف موسسه کارآفرین آوای مشاهیر:

اینها پرسش هایی هستند که سعی شده در این مقاله در موسسه کار آفرین آوای مشاهیر در راستای آموزش بورس در شیراز منتشر شده است . به طور مختصر پاسخ داده شوند. پس تا پایان با ما همراه باشید.

جنگ با ((آنها))، آن ارواح خاکستری که در ذهنم پرسه می زدند، مرا بی پروا کرده بود. لجوج و خودسر شده بودم. حتی اگر در جنگ مغلوب می شدم. سهم ها مرا بیچاره می کردند، هربار که شکست میخوردم دوباره برمیخاستم و خودم را میتکاندم و دوباره به جنگ می رفتم.

دائما به خودم می گفتم که من سابقه کسب نیم میلیون دلار از این بازار را در پشت سر دارم بنابراین چنین چیزی نباید در مورد من اتفاق بیفتد. چقدر اشتباه می کردم.!!!

این دوره کاملا یک فاجعه بود. در عرض چند هفته ۱۰۰۰۰۰ دلار ضرر کردم. جزئیات معاملاتم در این دوره بیشتر به شرح دیوانگی شبیه است. هنوز هم نمی توانم باور کنم.

حالا می دانم که به دلیل پیروی از احساسات ، پیروی از خود بینی و اعتماد به نفس بیجا به سمت این فاجعه هدایت شدم. دلیل این شکست بازار نبود بلکه غریضه و احساسات کنترل نشده خودم بود. سهمی را می خریدم و چند ساعت بعد می فروختم و در این وضعیت به جای سود، هربار ضررهای چند هزار دلاری را متحمل می شدم.

حقیقت این بود که هرچقدر بیشتر می خواندم و مطالعه می کردم سعی می کردم بیشتر فعالیت کنم. به این دلیل که به سرعت به مرحله ای رسیدم که دیگر از بررسی قیمت های بازار چیزی دستگیرم نمیشد.

طولی نکشید که وارد بدترین مرحله از فعالیتم در این دوران شدم. محاصره شده با ضررهای پایان ناپذیر، وحشت زده و گیج و شکنجه شده با شایعات، به مرحله ای رسیدم که دیگر نمی توانستم فکر کنم. تعادلم را از دست داده  بودم . تمام روز را در مطالعه و تفکر غوطه ور بودم. به ستون های قیمت چشم می دوختم ولی چیزی در نمیافتم. ذهنم تاریک و مه آلود شده بود. این مرحله ، واقعا مرا درمانده کرد. درست مثل آدم دائم الخمر شده بودم که ارتباطش را با حقیقت از دست داده ولی خودش نمیتواند علتش را بفهمد. در پایان چند هفته وحشتناک ، کمی هوشیاری به سراغم آمد و مصصم شدم تا دلایل اتفاق هایی را که برایم رخ داده بود پیدا کنم. چرا باید همه آنچه را که در هنگ کنگ ،کلکته، سایگون و استکهلم بدست آورده بودم در نیم مایلی وال استریت از دست بدهم؟ چه چیزی فرق کرده بود؟

واقعا راه حل ساده ای برای مشکل من وجود نداشت و تا مدت ها گیج و پریشان بودم. سپس یک روز، وقتی در هتل پلازا نشسته بودم و با نگرانی میخاستم به کارگزارم تلفن بزنم، خیلی ناگهانی، چیزی را دریافتم. وقتی در آن سوی مرزها بودم با هیچ تالار معاملاتی ارتباط نداشتم. با هیچکس صحبت نمیکردم, هیچ تلفنی نمیزدم و هیچ توصیه و پیشنهادی دریافت نمیکردم.

پاسخ سوال از همان ابتدا در ذهنم نجوا می شد اما من در ابتدا به آن اهمیت نمیدادم. تعجب برانگیز، ساده اما غیر قابل باور بود طوری که به سختی با آن کنار آمدم و پذیرفتم. در حقیقت گوش هایم دشمن من شده بودند.

همانند طلوع سپیده دم که به تدریج آشکار می شود به یاد می آورم که وقتی در خارج از امریکا بودم بازار را و یا حداقل سهم هایی را که داشتم یا توجهم را جلب کرده بودند، در آرامش؛ به طور طبیعی و مداوم بدون دخالت ها و بدون شایعات و خالی از احساس و هیجان ارزیابی می کردم.

براساس تلگراف های روزانه که به من دورنمایی از بازار را ارائه می کردند. دست به معامله می زدم. آنها به من نشان می دادند که سهم چه راهی را در پیش خواهد گرفت. هیچ عامل تاثیر گذار دیگری نبود زیرا من نه چیز دیگری را میدیدم و نه می شندیم.

اما در نیویورک این طور نبود. در آنجا دخالت ها ، شایعات، هراس، اطلاعات متناقض از هر سو به گوش من روانه می شدند. و به این ترتیب که برای حل مشکل درگیر احساساتم با معامله ، درست مثل اینکه برای بیماری ام به بیمارستان مراجعه کنم دست به کار شدم.

به این نتیجه رسیدم که فقط یک راه وجود دارد. باید دوباره خودم را پیدا میکردم. باید یکبار دیگر، بیش از اینکه همه پولم را از دست بدهم از نیویورک دور می شدم.

تنها چیزی که مرا از سقوط کامل در این دوره نجات داد رفتار بزرگوارانه دو سهم یونیورسال کنترل و تیوکول بود. آنها در این مدت رفتار بسیار خوبی از خود نشان داده بودند.

و حالا می دیدم که فقط به این دلیل آنها را به حال خود رها کرده بودم که آن قدر با سایر سهم ها و دردسرهایی که برایم درست کرده بودند ، درگیر بودم که این دورا فراموش کرده بودم. همه سهم های دیگر ، جز ضرر و زیان چیزی برایم به همراه نداشتند.

وضعیتم را دوباره مرور کردم و سپس همه سهامم را به جز این دو، فروختم. چند روز بعد سوار هواپیما شدم و به پاریس سفر کردم. پیش از این سفر، تصمیم بسیار مهمی گرفتم. با کارگزارم هماهنگ کردم که آنها به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی نباید به من تلفن کنند یا اطلاعات دیگری به جز چیزهایی که از  قبل توافق کرده بودیم، برای من ارسال کنند. تنها راه ارتباطی من با وال استریت همان تلگراف های روزانه به سبک قدیم بود.

گیج و حیران به اطراف پاریس قدم میزدم. سرم پر بود از اطلاعات و ستون های قیمت نامفهوم. وقتی نخستین تلگراف روزانه ام رسید هیچ احساسی به من دست نداد. ارتباطم را با آنها از دست داده بودم. احساس مردی را داشتم که به تصادف سختی را پشت سر گذاشته و فکر می کند که  هرگز سلامتی اش را به دست نخواهد آورد. کاملا روحیه ام را از دست داده بودم.

و درست موقعی که مطمعن شده بودم این وضعیت همیشگی خواهد بود، اتفاقی رخ داد. دوهفته از اقامتم در پاریس می گذشت که یک روز در هتل جورج وی ، تلگرافی به دستم رسید. با حالتی افسرده به آن نگاهی انداختم و ناگهان احساس آشنا به من دست داد.

در ابتدا باور نمیکردم. می ترسیدم که شاید دوچار توهم شده باشم. بی صبرانه در انتظار تلگراف روز بعد بودم. وقتی رسید و آن را مرور کردم، دیگر شکی برایم باقی نماند. شکل ها و اطلاعات برایم آشنا بود و به تدریج واضح می شد. انگار حجابی از جلوی چشمانم کنار رفت و یکبار دیگر تصاویر در جلوی چشمم واضح شدند و توانستنم دورنمایی از آینده سهم ها بدست آورم.

در روزهای بعد، احساسم تقویت شد و توانستم مثل قبل، اطلاعات را بخوانم. می توانستم بفهمم که برخی سهم ها در حال قوی تر شدن هستند و برخی دیگر ضعیف می شوند. به تدریج داشتم حس ششم را باز می یافتم.

اعتماد به نفسم در حال تقویت شدن بود و سعی داشتم برای بازگشت دوباره به بازار همه قوایم را بازیابم.

درسم را خوب فرا گرفته بودم. به عنوان یک قانون داعمی، با خود عهد بستم که دیگر به سالن های معامله نروم. با کارگزارم نیز نباید تلفنی مشورت کنم. فقط و فقط باید قیمت ها را از طریق تلگراف دریافت کنم و نه چیز دیگر. حتی اگه به نیویورک باز گردم ، وسوسه حضور در تالار وال استریت که به اندازه یک مسیر کوتاه تاکسی با من فاصله دارد، نباید باعث سرکشی از این قانون شود. باید فکر کنم وال استریت ، هزاران مایل با من فاصله دارد. کارگزارم باید به طور روزانه برایم تلگراف بفرستد درست مث اینکه در هنگ کنک، کلکته یا سایگون هستم.

همچنین کارگزارم، هرگز نباید قیمت سهامی به غیر از آن هایی که خودم از او خاسته ام را برایم ارسال کند. هیچ گاه نباید چیزی درباره ی سهم جدیدی به من بگوید، زیرا چنین اطلاعاتی ، در دسته شایعات قرار می گیرد.

باید سهم های مورد نظرم را درست مثل قبل ، فقط از طریق روزنامه ها و مجله های اقتصادی که به دستم میرسد انتخاب کنم. زمانی که با سهمی مواجه می شوم که به نظر آماده رشد می رسد باید درخاست کنم که قیمت های روزانه اش برایم ارسال شود. هربار نیز باید فقط یک سهم جدید را انتخاب کنم تا بتوانم به دقت نوساناتش را بررسی کنم.

همانند مردی که از یک سانحه هوایی جان سالم به در برده و می داند که فورا باید سوار هواپیمای دیگری شود تا بر ترسش غلبه کند، این روش را برای جلوگیری از خطا و اشتباه مجدد مناسب می دانستم و سپس به نیویورک بازگردم.